علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

تحویل گرفتن خانه

دیشب قرار بود خونه رو تحویل بگیریم. بعد از ناهار بابایی خانوادگی خوابیدیم.مدتها بود عصر نخوا ساعت 5 بیدار شدم و یه چایی گذاشتم. بابایی 6 تا 9 شب کلاس داشت. بعد از اینکه بابایی رفت با خاله صدی و یاسین و علی جون اومدیم بالا. مامان اینا رفتن به خان دایی سر بزنن. ما هم مشغول درست کردن شام و ناهار فردای علی. ساعت 8 بود که بیکار شدم و خواستیم یکمی خیاطی کنیم که عمو و زن عمو اومدن و بعدش هم زن دایی و یعد هم عمو ریزه. خلاصه بابایی 9.5 بود اومد و عمو اینا می گفتن کما می ریم شما شام بخورین نیم ساعت دیگه بیایین خونه دایی خلاصه بابا اینا هم تازه اومده بودن. هنوز نرفته بودن که دکتر و دختر عمو اومدن پایین!!! بقیه رفتن. ما هم دیگه داشتیم ضعف می کردیم هم...
30 بهمن 1392

راننده تاکسی حریص

دیروز باید با همکارم می رفتیم یه شرکتی که دو کورس بیشتر راه نبود. خیلی خوش مسیر و سر راست. خلاصه. این همکار عزیز اصلا اهل تاکسی نیست. یا با آزانس یا با ماشین خودش می ره جایی. ما هم زنگ زدیم آزانس و با 2500رفتیم. برگشت از اشتراک همون شرکت یه آژانس برگشت گرفتیم و موقع پیاده شدن راننده از ما 5000 گرفت. بهش می گیم زیاد داری می گیری(حالا این همکار اصصصصصلا کرایه براش مهم نیست و اولین بار بود می دیدم اونم اعتراض کرد) می گه نه کرایه همینه می گیم موقع رفت اینقدر دادیم می گه رفت فرق می کنه ما هم گفتیم آره برگشت سر راست تر بود. خلاصه ازش اسم آژانس رو پرسیدم و صبحی زنگ زدم به آژانسشون و نرخ رو پرسیدم گفت 4000 تومان که البته همین هم زیاده اما لابد نرخشو...
30 بهمن 1392

10 نکته برای درمان افسردگی به روش های طبیعی

  افراد افسرده معمولا احساس نا امیدی و درماندگی می کنند. شما می توانید همزمان با درمان های دارویی و مراقبت های پزشکی چند نکته ساده را رعایت کنید که سرعت بهبود خودتان را بالا ببرید. چند تغییر ساده در رفتار ها و سبک زندگی از جمله ورزش کردن و طرز فکر کردن شما می تواند روش هایی طبیعی برای درمان افسردگی باشند. آیا می خواهید با چند نکته ساده و به روشی طبیعی به مقابله با افسردگی بروید؟ توصیه ما این است که از همین الان شروع کنید. قدم اول را با خواندن این مقاله بردارید. 1 .  یک روال و برنامه برای زندگی خود تعیین کنید. اگر شما افسرده هستید، یک برنامه برای زندگی می تواند به شما کمک کند. افسردگی می تواند ساختار زندگی را به هم بریزد. ...
26 بهمن 1392

دزد بی حیا

خبرهای رسیده از سرحد حاکی از آن است که پریشب خانه عمو رو دزد زده. زن عمو رفته بوده دیدن مامانش که مریضه. شازده پسر اصفهان پیش خواهرشه ظاهرا رفته اونجا درس بخونه. دختر کوچیکه هم که خوابگاهه. ساعت 8:30-8 شب بوده که عمو تنها خونه بوده. دو نفر از رو دیوار می پرن تو حیاط و عمو می ره لب پنجره ببینه صدای چیه که دزدای بی حیا از پنجره حمله می کنن به خونه. چاقو کشی هم می کنن و خونه رو به هم می ریزن. اما نمی تونن طلا پیدا کنن. همون اول تلوزیون رو می پیچند و بر می دارن. موتور محمد رو می دزدن، بعد هم 300تومانی پول و تفنگ رو پیدا می کنن بر می دارن و دیگه نمی دونم چی. از عمو سراغ زنش رو می گیرن عمو می گه الان می یاد با چماق می افته به جونتون!(ایول ) ...
26 بهمن 1392

جابجایی

28 بهمن یعنی حدود 10 روز دیگه باید خونه رو تحویل بگیریم. آقا اینا هم که خونه دوطبقه رو فروختند تصمیم گرفتند طبقه دوم رو از ما بخرن و ما بریم یکی دیگه بخریم. چون بابایی هم خیلی مشتاق بود این خونه کلنگی رو بخره ولی راستش آنا اینا خیلی مشتاق نبودن. خلاصه دیشب بابا رفت پای قولنامه. راستش خیلی فشار می یاد بهمون. مجبوریم ماشین رو بفروشیم و همه طلاهای من رو همینطور. یه وام مضاربه ای هم باید بگیریم و با کمی قرض و قوله سر و تهش رو هم بیاریم. یه پیشنهادی به بابایی دادم که خودم بعدش پشیمون شدم. اینکه خونه رو با خونه دایی عوض کنیم. اما مابه تفاوت رو باید قیدش رو بزنیم و همینطور نزدیک تر می شن به خونه جدیدمون که نمی خوام و ممکنه حرف و حدیث باشه. خل...
20 بهمن 1392

نه تو می مانی و نه اندوه

نه تو می مانی و نه اندوه  و نه هیچ یک از مردم این آبادی...  به حباب نگران لب یک رود قسم،  و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،  غصه هم می گذرد،  آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند  لحظه ها عریانند.  به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز 
19 بهمن 1392

دایی + کنکور + علی

دایی محسن شدیدا درگیر کنکور دکتری هست و از جمعه اومده خونه تا یکم بخونه و درگیر آشپزی و بشور بساب نباشه. در این میان علی آقا که بسیار چشم انتظار دایی بود فک می کنه یه همبازی هم سنی پیدا کرده و حاضر نیست لحظه ای رهاش کنه. اگه بساط اسباب و لوازم بازی مانند لب تاب و موبایل دایی محسن که پر از گیم و کارتون هم پهن باشه فبها. روز شنبه من و علی یه کم دیرتر می خواستیم بیاییم. علی که بیدار شد هر کاریش کردم نیومد! روز دوم تو خواب بردمش مهد. روز سوم ماشین نداشتیم(لنتش خراب بود و آقا می خواست ببره تعمیرگاه) و همینطور من بازرسی و ثبت احوال باید می رفتم درنتیجه خودمون نیاوردیمش. خلاصه خودتون دیگه فک کنین دایی محسن برنامه اش چطوری فشرده و پر می شه با این ...
15 بهمن 1392

گفتار درمانی

بعد از اینکه متوجه موضوع شده بودیم و نگران هم شدیم و با مشاور علی تو مهد کودک صحبت کردم، پیشنهاد داد ببرمیش پیش گفتار درمانگر. من اینقدر موضوع رو جدی نگرفتم اولش و گفتم با آرامش خودم سعی می کنم موضوع حل بشه. یه هفته ای سر کردیم و علی بدتر شد. برعکس شماره گفتار درمانگری که مشاور معرفی کرد رو هم گم کرده بودم(هلی خیلی کیفم رو زیر رو رو می کنه و این گم شدنها دور از انتظار نیست). یه روز تو که داشتم می رفتم دنبال علی مشاور رو تو را دیدم و شماره رو مجدد ازش گرفتم. زنگ زدم کلینیک و برای یه هفته بعدش بهم وقت داد. دیروز ساعت 5 تا 5:30 بعد از ظهر وقت داشتیم. آقای دکتر حسینی فرزاد هم دقیقا سر ساعت ما رو ویزیت کرد.  خیلی از توصیه ها رو نینی سایت تو ...
15 بهمن 1392

لکنت + در جستجوی خانه

دیشب که خیلی تو فکر دلیل شروع لکنتش بودم یادم افتاد دوهفته پیش داشت با بچهها برف بازی می کرد که یه گلوله برف افتاد تو لباسش اونم از پشت یقه اش. که خیلی جیغ زد و ترسید. من زود رفتم سمتش و لباسش رو عوض کردم اما بعد از اون روز شروع شده. البته مربی اش می گفت تا قبل از اون هم یکم گیر داشت اما خیلی کم. من که متوجه نشده بودم!!!!    بابایی و آقا دیروز عصر رفتن یکسری بنگاه گشتن. آخه آقا که خونه دوطبقه اش رو فروخته می خواد یه خونه یه طبقه بگیره. چند تا مورد پیدا کرده بودن. یکم پول بیشتری داشتن می تونستن مورد خوب و تمیزی پیدا کنن. خلاصه دیشب بعد از شام که دایی برفی هم خونه آقا بود از بنگاه زنگ زدن به آقا که یک مورد (کوچه پشتی مون) رو بر...
8 بهمن 1392

تحویل به مهد کودک

دیروز عصر علی زود خوابید و درنتیجه زود هم بیدار شد و دیشب هم خیلی بازی کرده بود و ساعت 12 نشده خوابش برد(تعجب می کنین؟ بله این شازده ماجرای هزار و یک شب داره با دیر خوابیدن). خلاصه صبحی ساعت 6.5 که داشتم آماده اش می کردم بیدار شد. تا چشماش رو باز کرد گفت می خواییم بریم عروسی؟ گفتم ان شالله. تو ماشین هم همش ازم می پرسید می ریم عروسی؟ اینجوری نگو مامان(من جواب می دادم انشالله) بگو می ریم. خلاصه رسیدیم مهد و علی هم جیغ و داد و فریاد که بریم عروسی. یا می گفت بریم اداره. ما هم عجب اشتباهی کردیم مزه اداره رفتن و شیطنت و بازیگوشی و بازی با همکاران رو زیر زبونش بردیم. دیگه از یادش نمی ره.  کار دارم....
7 بهمن 1392